فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.

 

از استمداد شفا تا كرامت امام رضا(ع)

شفايافته: صديقه فتحي، فرزند عباس، سن 40 سال، ساكن تهران،

بيماري: اسكلووزن

(M.S) «نوعي ويروس ناشناخته كه وارد نخاع شده و بر روي سيستم مغز و اعصاب اثر مي‌گذارد و در صورت پيش‌روي منجر به فلج كامل بدن مي‌گردد»، مدت بيماري: 12 سال، تاريخ شفا: 20/7/76

چه روزها و شبهاي پر خاطره‌اي را كه گذران نكرده بود، دوران پر اضطراب و التهابي كه هيچوقت فراموش شدني نيست، شبها برايش نفرت‌انگيز بود، دل خوشي از شب نداشت، زيرا عفريت بيماري همچون هيولايي ترسناك روح و جسم نحيفش را آزار مي‌داد.

مدتها بود كه بدحال و رنجور، لاغر و ضعيف در بستر بيماري افتاده بود و توان حركت از او سلب شده بود، بيچاره مادرش چه اشك‌هايي كه براي او نريخته بود و چه شب‌هايي را كه در كنار او به صبح نرسانيده بود و چونان پروانه‌اي بر گرد وجود عزيزش نچرخيده بود.

صديقه ديگر آن صديقه مادر نبود كه با شيرين زباني‌هايش خستگي روزانه را از تن مادر در آورد و با شور و نشاطش گل لبخند را بر لبان مادرش بنشاند و گرمي و صفا را براي اهل خانه به يادگار بگذارد، دختري تنومند و پر جنب و جوش، اكنون مبدل به جسمي ناتوان شده بود و گويي مي‌رفت تا با گذشت زمان به دست فراموشي سپرده شود.

ساليان سال گذشت و او از اين بيماري نتوانست رهايي پيدا كند، چه خرج‌هايي كه براي او نكردند و چه درمان‌هايي كه بر روي او انجام ندادند، به درد بي‌درماني مبتلا شده بود كه چاره‌اي جز سازش و تسليم وجود نداشت. پزشكان بيماريش را (M.S) تشخيص داده بودند.

با گذشت ايام، بيماري او نيز بيشتر مي‌شد. ديگر نه رمقي براي صديقه مانده بود و نه خواب و خوراكي داشت، هر از چندگاهي ويروس بيماريش پيش‌روي مي‌كرد و توان را از او مي‌گرفت به حدي كه قادر به انجام هيچ كاري نبود.

مدتها در بيمارستان‌هاي شريعتي، ساسان و جم تهران، بستري شده بود تا بلكه از اين دردها رهايي يابد اما افسوس كه شمع وجودش به خاموشي مي‌گرائيد و آن همه درمان، بي‌نتيجه بود.

پزشكان معالجش در كميسيوني بر آن شدند تا صديقه را براي معالجه به آلمان، اعزام دارند كه پس از چندي اين تصميم عملي شد.

صديقه مدتي را در يكي از بيمارستان‌هاي شهر هايدلبرگ و پس از آن در شهر بادن آلمان، بستري شد. در حالي كه ديگر قادر به تكلم نبود و چشمانش به تاريكي گراييده و ديد نداشت و دست و پايش نيز فلج شده بود، اكيپ پزشكان آلماني پس از انجام آزمايش‌ها و عكسبرداري‌هاي لازم متوجه شدند كه پزشكان ايراني بيماري را درست تشخيص داده‌اند، آنان به امر مداوا پرداختند كه متأسفانه هيچ‌گونه بهبودي در وضعيت بيماري او حاصل نگرديد و پس از مدتي نااميد از درمان آلمان را به قصد ايران ترك گفت.

پس از شنيدن جواب نااميد كننده از پزشكان، صديقه اميد خود را از دست داد و همه چيز براي او تمام شد، گويي كه به پايان خط زندگي رسيده بود. او مانده بود و مفهوم چيزي كه ديگران، زندگي‌اش مي‌ناميدند؛ او مانده بود و غم‌هايي به سنگيني كوه‌ها، او مانده بود و خاطرات تلخ بيماري، او مانده بود و تحمل رنج 12 سال، درد جانكاه كه مجبور بود به دنبال خود يدك بكشد.

هجده روز از آغاز پائيز مي‌گذشت، كه صديقه تصميم خود را گرفت، با مهربان مادرش كه انيس روزهاي تنهايي او و مونس دردهاي هميشگي او بود، راهي مشهد مقدس شد، كبوتر دلش براي رسيدن به كوي دوست بي‌تابي مي‌كرد.

بالاخره انتظار به پايان آمد و چشمان بي‌فروغ صديقه با ديدن بارگاه ملكوتي امام رضا عليه‌السلام سو گرفت، آنان براي رفع خستگي در مهمان‌پذيري واقع در خيابان تهران رحل اقامت افكندند.

مقدمات زيارت انجام مي‌شود، اولين روز حضور است؛ صديقه با كمك مادرش به زيارت مشرف مي‌شود، پس از زيارت در گوشه‌اي مي‌نشيند، كمي آن طرف‌تر صداي زيارت‌نامه‌خوان شنيده مي‌شود: السلام عليك يا علي بن موسي الرضا(ع) او هم با زبان بي‌زباني، امام رضا(ع) را در دل مي‌خواند، و عرض حال مي‌كند، بغض گلويش را مي‌فشارد و هق هق گريه‌اش بلند مي‌شود، بندهاي عقده را مي‌گشايد، و ضعف بر او مستولي مي‌شود و لختي بعد، از حال مي‌رود. مادر به كمكش مي‌شتابد و او را براي استراحت به مسافرخانه مي‌برد.

روز يكشنبه 20/7/76 مجدداً به حضور مي‌شتابند، سومين روزيست كه ميهمان نورند. توسط مادرش به پشت پنجره فولاد آورده مي‌شود، پشت پنجره پر از بيماراني است كه خود را با رشته طنابي دخيل كرده‌اند، صديقه هم به جمع دخيل شدگان مي‌پيوندد، زنگ ساعت بارگاه ملكوتي ثامن‌الحجج(ع) نواخته مي‌شود. ساعت 9 است و صديقه گرم راز و نياز، مادرش در كنار او به آقا توسل جسته، چشمان اشكبار صديقه به شبكه‌هاي پنجره فولاد خيره شده است، محو است، گويي كسي را در اطراف خود نمي‌بيند، اشك از پهناي رخش سرازير است، پلكهايش او را به خوابي ناز مي‌خواند، كم كم بي‌حال گشته و ديگر چيزي نمي‌فهمد.

ناگهان ندائي او را به خود مي‌آورد: صديقه برخيز و بدو

كه او بي‌معطلي از جا بر مي‌خيزد و به طرف سقاخانه مي‌دود. سيل جمعيت به دنبالش روان مي‌گردند. بوي گل محمدي به مشام مي‌رسد، عطر صلوات در همه جا مي‌پيچد و فضاي صحن را خوشبو مي‌كند.

گريه و اشك امانش نمي‌دهد، لحظه‌اي ديدني است، مادر و دختر بر روي هم آغوش مي‌گشايند در آغوش هم جا مي‌گيرند، صداي سلام و صلوات بلند است، جمعيت آنان را همچون نگيني در بر مي‌گيرند و بر دور آن دو حلقه مي‌زنند. صحنه عجيبي به وجود آمده است.

عنايت امام، التماس دعا گفتن زائران، پرواز كبوتران، شادي كروبيان، خوشحالي بيماران، از بهترين لحظاتي است كه در گنجينه ذهن زائران به يادگار خواهد ماند


موضوعات مرتبط: داستانهای کـــوتاه و معجرات ان حضرت(ع) ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 10 بهمن 1391برچسب:, | 20:45 | نویسنده : یک دل سیر شوق ثامن الحججی |

 

برو كار كن

صاحب نفس قدسيه شيخ محمدحسين قمشه اى فرمود:

من در اوائل جوانى كه در مشهد مقدس رضوى مشغول تحصيل بودم بسيار مفلوك بودم و در كمال فلاكت و پريشانى بسر مىبردم و بواسطه نادارى بروزه استجارى امرار معاش مىنمودم. يك وقتى سه روز پى درپى روزه گرفتم و بجزئى چيزى سحرى و افطارى خود را گذرانيدم لكن روز سوم در حرم مطهر حضرت عليه السلام از حال رفتم.

سيد بزرگوارى را به بالين خود ديدم كه فرمود برخيز برو كار كن روزه بر تو حرام است من برخواستم و به منزل خود رفتم و تعجب نمودم كه آن سيد بزرگوار كه بود كه از حال و روزه من خبر داشت پس من در اطاق خود كاسه مسى داشتم، بردم فروختم و امر افطار خود را گذراندم و بعد از آن عقب كارى رفتم.

چندروزى كه گذشت بر شانه و بازوى من دردى عارض شد كه آرام و آسايش مرا سلب نمود. لذا بچند طبيب رجوع كردم و علاج نشد آنگاه يكنفر از اطباء گفت اين مرض تو شقاقلوس است و چاره و علاجش بجز بريدن كتف تو نمى شود و من چون تحمل بر درد و الم نداشتم ناچار براى عمل جرّاحى راضى و حاضر شدم لكن طبيب گفت برو چند نفر از علماى مشهور را ملاقات كن و قضيه خود را بگو و نوشته اى از ايشان براى من بياور كه فردا براى من مسؤليتى نباشد.

من از مطب او بيرون آمدم و با نهايت پريشانى و حيرانى بحرم مطهر حضرت رضا عليه السلام مشرف شدم و خود را بضريح آنحضرت چسبانيدم و شروع كردم به گريه كردن و در دل گفتن و هركس كه مىخواست نزديك من بيايد فرياد مىزدم كه خود را به من نزن و ملتفت باش (زيرا انگشتى كه به دستم مىخورد گويا مرا مىكشت) در همين حال بودم كه ناگاه سيّد جليلى را ديدم كه گويا همان سيّد بزرگوار سابق بود به من فرمود روزه بر تو حرام است، داد زدم آقا ملتفت باشيد كه خود را به من نزنيد چرا كه دستم درد مىكند.

ولى آن آقا نزديك آمد و دست مبارك خود را بر شانه من گذاشت و فرمود درد نمى كند هرچه خواستم امتناع كنم نشد همين قسم دست شريف خود را پائين مىكشيد و بازوى مرا فشار مىداد و مىفرمود دردى ندارد تا به همه دست من دست كشيد مگر سر ناخن ابهام يا سبابه و گويا آنرا براى علامت باقى گذارد و چون چنين كرد فورا به بركت دست مباركش تمام آلام و اسقام رفع گرديد و چون از مرض و درد شفا يافتم، نزد طبيب رفته و دستم را به او نشان دادم گفت اين كار، كار عيسى بن مريم است و از طاقت بشر بيرون است.(78)

 

  • بيا برو به پناه رضا شهنشه طوساگرچه غرق گناهى برو بر دربارشبحال گريه نما توبه و خضوع و خشوعبخاك مرقد او سرگذار و اشك بريزبخواه حاجت خود را هرآنچه مىخواهى

  • حريم درگه او را ز فرط شوق ببوسزلطف و راءفت احسان حق مشو ماءيوسدر آن مقام تملق نما چو گربه لوسكه جن و انس ملائك نهاداند رؤسكه مستجاب شود در مزار شمس شموس


موضوعات مرتبط: داستانهای کـــوتاه و معجرات ان حضرت(ع) ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 10 بهمن 1391برچسب:, | 11:1 | نویسنده : یک دل سیر شوق ثامن الحججی |

 

درد چشم

عبد صالح و متقى وارسته جناب حاج مجدالدين شيرازى كه از اخيار زمان هستند چنين تعريف مىكنند.

بنده در كودكى چشم درد گرفتم نزد ميرزا على اكبر جراح رفتم شياف دور چشم حقير كشيد غافل از اينكه قبلاً دست بچشم سودائى گذاشته بود چشم بنده هم سودا شد اطراف چشم له شد ناچار پدرم بتمام دكترها مراجعه كرد علاج نشد گفت از حضرت رضا عليه السلام شفا خواهم گرفت بزيارت حضرت مشرف شديم.

بخاطر دارم كه پدرم پاى سقاخانه اسماعيل طلا ايستاد با گريه عرض كرد يا على بن موسى الرضا عليه السلام داخل حرم نمى شوم تا چشم پسرم را شفا ندهيد. فردا صبح گويا چشم حقير اصلاً درد نداشت و تاكنون بحمدالله درد چشم نگرفتم.

وقتى از مشهد مقدس مراجعت كرديم خواهرم مرا نشناخت و از روى تعجب گفت تو چشمت له بود چطور خوب شدى من ترا نشناختم و همچنين حاجى مزبور نقل مىنمايد كه:

در سنه چهل شش خودم با خانواده بمشهد مقدس مشرف شدم و عجايبى چند ديدم از جمله در مسافرخانه دو مرتبه بچه ام از بام افتاد بحمدالله و از نظر حضرت رضا عليه السلام هيچ ملالى نديد.

هنگام برگشتن در ماشين اين موضوع را تعريف كردم زنى گفت تعجب مكن من اول خيابان طبرسى در مسافرخانه سه طبقه بودم بچه ام از طبقه سوم كف خيابان افتاد و از لطف حضرت امام رضا عليه السلام هيچ ناراحتى نديدم.(61)

 

  • عجب درگهى از عرش باشدى برتربود حريم شه ملك عالم ايجا

  • رواق و طارم او عرش را بود منظرحريم و درگه او به ز جنت داور

 

  • تمام خلق جهانند رهين منت اوولى حجت حق نور ايزد مطلقهر آنكه عارف او گشته گشته عارف حقحريم و درگه او قبله گاه حاجاتستحقير چشم اميدش باَّستان رضاست

  • چه اوامام رئوف است وجان پيغمبرشه وجود على ابن موسى جعفرهر آنكه منكر او گشته در جهان كافرچه اوست مظهر رحمان ايزد اكبراميد بلكه نمايد شهش ز مهر نظر


 

 


موضوعات مرتبط: داستانهای کـــوتاه و معجرات ان حضرت(ع) ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:, | 10:19 | نویسنده : |

 

نامه حضرت

عالم جليل شيخ مهدى يزدى واعظ ساكن ارض اقدس رضوى متوفاى در مشهد فرمود داماد من ملا عباس برايم نقل فرمود:

قريب بيست سى سال قبل هر وقت بحرم مطهر حضرت رضا عليه السلام جهت زيارت مىرفتم هميشه پيرمردى را مشغول تلاوت قرآن مىديدم.

از حال او تعجب كردم كه هروقت صبح و عصر و شب وارد حرم مىشوم مشغول تلاوت قرآن است مگر اين پيرمرد كار ديگرى بجز تلاوت كلام الله ندارد.

روزى نزديك او رفتم و بعد از سلام مطلب خود را باو اظهار نمودم.

گفتم مگر شما هيچ شغلى نداريد كه من پيوسته شما را دراين مكان شريف بقرآن خواندن مىبينم.

گفت مراحكايتى است و از آن جهت نمى خواهم از حضور قبر آنحضرت دور شوم. و آن قصه اين است.

من از وطن با پسر خود بزيارت اين بزرگوار حركت كردم در بين راه گروهى از تركمنان بما رسيدند و پسر جوان مرا گرفته و بردند و مرا بواسطه اينكه پير و از كار افتاده بودم نبردند. من با نهايت افسردگى بپابوس اين بزرگوار مشرف شدم و درد دل خود را به آن حضرت عرضكردم كه يابن رسول الله من پير و ناتوانم و بغير همان پسر جوان كسى را ندارم او را هم تركمنان از من گرفتند و بردند و حال من بيكس و بيچاره شده ام و من پسر خود را از شما مىخواهم.

از اين تضرع و زارى من اثرى ظاهر نشد و نتيجه اى بدست نيامد تا شب جمعه اى نزديك ضريح مقدس بسيار گريه كردم و عرض نمودم كه يا مرگ مرا از خدا بخواه و يا پسرم را بمن برسان.

پس از شدت گريه و بى حالى مرا خواب ربود در علام رؤيا ديدم وجود مقدس حجت خدا حضرت رضا روحى فداه از ضريح مطهر بيرون آمد و بمن فرمود تو را چه مىشود من قضيه و حال خودم را بخدمتش بعرض رساندم.

ديدم آنحضرت كاغذى بمن داد و فرمود: اين كاغذ را بگير و صبح از شهر بيرون رو در خارج شهر قافله اى خواهى ديد كه بسمت بخارا (افغانستان فعلى) مىرود تو با اهل قافله همراه شو تا به بخارا برسى.

در آنجا اين كاغذ مرا بحاكم بخارا برسان و او پسر تو را بتو مىرساند چون ازخواب بيدار شدم ديدم كاغذ مرحمتى آن بزرگوار مهر شده در دست من است و در پشت آن نوشته شده بحاكم بخارا برسد.

خوشحال شده و صبح از دروازه بيرون آمدم قافله اى كه فرموده بود ديدم پس با آنها به راه افتادم زيرا اهل قافله از تجار بودند و چون سرگذشت خود را باَّنها اظهار كردم آنها مرا مواظبت كردند تا به بخارا و بدر خانه حاكم رسانيدند.

من در آنجا به بعضى گفتم كه بحاكم بگوئيد كه يكنفر آمده و با شما كارى دارد و كاغذى از طرف حضرت امام رضا عليه السلام آورده است.

تا اين خبر را باو دادند ديدم خود حاكم با سر و پاى برهنه بيرون دويد و كاغذ امام صلوات الله عليه را گرفت و بوسيد و بر سر نهاد. آنوقت بخادم خود گفت فلان تاجر كجاست او را حاضر كنيد.

بامر حاكم رفتند و آن تاجر را حاضر نمودند سپس حاكم باو گفت كه حضرت رضا عليه السلام براى من مرقوم فرموده كه پسر اين پيرمرد را از تو به پنجاه تومان خريدارى كنم و باو برگردانم و اگر اطاعت نكنم تا شب كار مرا تمام كند.

آنمرد تاجر براى فروش حاضر شد و حاكم چند نفر را با من همراه كرد و گفت برو نگاه كن و به ببين پسر تو همان است يا نه لذا من با آن چند نفر بخانه آن تاجر رسيدم چشمم به پسر خود افتاد. و او مرا ديد يكمرتبه دست بگردن يكديگر درآورده و معانقه كرديم و بسيار خوشوقت شديم و بعد بنزد حاكم رفتيم.

حاكم گفت: حضرت رضا عليه السلام براى من نوشته است كه خرج راه شما را هم بدهم اين بود كه امر كرد تا دو مركب براى ما آوردند و مخارج راه را نيز بما داد و هم خطى براى ما نوشت كه كسى متعرض ما نشود سپس با پسر خود حركت كرده و رو براه نهاديم تا باين ارض اقدس رسيديم و حالا پسر من روزها پى كارى مىرود و من شغلى ندارم بجز خدمت قبر اين بزرگوار بنشينم و تلاوت قرآن كنم.(39)

 

  • دلا منال كه دلدار ما رضا است رضاز فتنه هاى زمان و زشرّ مردم دونبهر مرض كه شوى مبتلا بوى كن روىز قاطعان ره دين نه خوف دار نه بيمبهر بليّه كه گشتى دچار باك مدارز جور روى زمين گر شوى چو شب تاريكبود اميد بفرياد ما رسد در حشر

  • غمين مباش كه غمخوار ما رضا است رضامترس چونكه نگه دار ما رضا است رضاطبيب درد و پرستار ما رضا است رضاچرا كه قافله سالار ما رضا است رضايقين بدان كه مددكار ما رضا است رضاچراغ راه شب تار ما رضا است رضااز آنكه در دو جهان يار ما رضا است رضا


موضوعات مرتبط: داستانهای کـــوتاه و معجرات ان حضرت(ع) ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:, | 9:53 | نویسنده : یک دل سیر شوق ثامن الحججی |

 

شفاى چشم سيد

حاج شيخ عباس قمى رضوان الله تعالى عليه دركتاب فوائدالرضويه ذكر نموده كه از سيد جليل و عالم نبيل سيد حسين خلف سيد محمد رضا نجل سيد مهدى بحرالعلوم طباطبائى رضوان الله عليهم اجمعين فرموده كه آنجانب در اواسط عمر بضعف چشم مبتلا شد و كم كم ضعف شدت نمود تا از دو چشم نابينا شد.

پس از نجف بقصد زيارت و عتبه بوسى حضرت ثامن الحجج صلوات الله عليه حركت نمود و پس از شرف و طلب شفا از ساحت قدس حضرت رضا عليه السلام فوراً هر دو چشمش بينا و با ديده هاى روشن از حرم مطهر بيرون آمد و تا آخر عمر كه بسن نود سالگى بود محتاج بعينك نبود.

و نيز در فوائدالرضويه از شيخ عبدالرحيم بروجردى كه از مشاهير علما، بزرگ مشهد مقدس بشمار مىآمد نقل كرده است كه شيخ فرموده زمانى كه سيد مذكور بمشهد مشرف گرديد در منزل ما فرود آمد و نزد ما بود و چون وارد شد چشمانش نابينا بود.

پس بحرم شريف مشرف گرديد و خدمت امام هشتم صلوات الله عليه عرض كرد كه من براى شفاى ديده هاى خود بجدت حضرت اميرالمومنين عليه السلام و جد ديگرت سيدالشهداء عليه السلام و به پدرت حضرت موسى بن جعفر عليه السلام و به پسرت امام جواد عليه السلام و پسر ديگرت حضرت هادى عليه السلام و امام عسگرى عليه السلام و حضرت بقية الله امام عصر روحى و ارواح العالمين له الفداه متوسل شده ام و هيچ يك ايشان مرحمتى نفرموده و چشمان مرا شفا نداده اند و اكنون بحضرتت پناهنده شده ام و شفاى خود را مىخواهم.

اگر شفاندهى قهر مىكنم پس متوسل گرديد و خداوند عالميان بتوجه صاحب قبر او را شفا داد و با ديده هاى روشن از حرم بيرون آمد.(38)

 

  • طوس حريم حرم كبريا استكعبه اگر خانه آب و گل استكعبه بود سجده گه خاكيانمهبط انوار الهى است طوسآينه سينه سينا است طوسقبه آن سر زده از ساق عرش

  • مدفن پاك شه پاكان رضا استطوس رضا كعبه جان و دل استطوس بود قبله افلاكيانجلوه گه حضرت شاهى است طوسخوابگه بضعه موسى است طوسسده ى آن قبه بود طاق عرش.


موضوعات مرتبط: داستانهای کـــوتاه و معجرات ان حضرت(ع) ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:, | 9:53 | نویسنده : یک دل سیر شوق ثامن الحججی |

 

شفاى زخم پا

آقا ميرزا احمد على هندى كه عالمى بود صالح و مقدس و متقى و زياده از پنجاه سال در كربلا مجاور قبر مولاى ما حضرت ابى عبدالله الحسين عليه السلام بود تا وفات نمود خود او گفت كه من در زمانيكه در هند بودم زخم و قرحه اى در زانوى من بهم رسيد كه تمام اطباء از علاج آن عاجز شدند و از بهبودى آن مايوس گرديدند. والد من كه خودش از همه دكترهاى هند حاذقتر بود باطراف هند كسى را فرستاد تا هر طبيبى كه هست او را براى معالجه قرحه من حاضر نمود و هريك از آنها اين زخم را مىديدند مىگفتند ما از پس اين معالجه برنمى آئيم و همگى اعتراف به عجز كردند.

تا اينكه طبيبى فرنگى كه از همه حاذقتر بود آمد و چون چشمش بر آن زخم افتاد ميلى در داخل آن زخم كرد و چون بيرون آورد نگاهى باَّن كرد و گفت تو را بغير از حضرت عيسى عليه السلام كسى نمى تواند علاج كند زيرا كه اين زخم نزديك به پرده رسيده و اسم آن پرده راگفت و وقتى كه زخم باَّن پرده برسد حتماً تلف مىشود و يك دو روز ديگر اين زخم به آن مىرسد و خواهد مرد. آنگاه برخاست و رفت.

من از شنيدن سخنان او آنروز را با نهايت غم و اندوه بسر بردم وچون شب شد خوابيدم پس در عالم خواب خدمت مولا و سيد خود حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام مشرف شدم و ديدم كه آن بزرگوار در برابر من ايستاده و نور از سر مبارك آن حضرت باطراف حجره منتشر است پس بمن فرمود: اى احمد بسوى من بيا.

عرض كردم: مولاى من خودت مىدانى كه من مريضم و توانائى راه رفتن ندارم. آنسرور اعتنائى به گفته هاى من نكرد باز فرمود بسوى من بيا. در اين مرتبه از فرمايش آنحضرت از بستر خود برخواستم و نزديك آن بزرگوار رفتم.

آنگاه آنحضرت دست مبارك خود را پيش آورد و آن زخم را كه بزانوى من بود مسح كرد.

در آن حال عرض كردم. اى مولاى من قصدم اين است كه بزيارت شما مشرف شوم. فرمود انشاءالله مشرف مىشوى. از خواب بيدار شدم و اثرى از آن جراحت و قرحه ابداً در زانوى خود نديدم و از ترس اينكه مبادا اين امر را كسى قبول نكند جرئت نمى كردم قضيه خود را آشكار و افشاء كنم.

تا اينكه بعضى از حال من خبردار شده و امر فاش شد.(37)

 

  • رضاى حق برضاى رضا شود حاصلرضا ولى خدا شاه طوس شمس شموسبامر و نهى رضا گوش با كمال رضاسعادت دوجهان چونكه در رضاى رضاست

  • دلا رضاى رضا جو، ز غير او بگسلكه بى رضاى رضا طاعت بود باطلاگر رضاى خدا را توئى بجان مائلدمى مبادا شوى از رضاى او غافل


موضوعات مرتبط: داستانهای کـــوتاه و معجرات ان حضرت(ع) ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:, | 9:52 | نویسنده : یک دل سیر شوق ثامن الحججی |

 

تربت مقدس رضوى عليه السلام

مولانا محمد معصوم يزدى ساكن مشهد مقدس كه يكى از صلحاى ارض اقدس رضوى بود نقل نمود.

من مبتلا به تب نوبه شدم و هرچند مداوا كردم بهبودى حاصل نشد تا روزى در عالم خواب شخصى نورانى با شمائل روحانى بمن فرمود چرا از آنچه در فلان حجره و در صندوقچه مىباشد بر بدن خود نمى مالى چون از خواب بيدار شدم از شدت مرض خواب خود را فراموش كرده و از بسيارى درد و حرارت تب ناله مىكردم.

ناگاه مادرم در آنوقت آمد و چون مرا باَّن شدت مرض ديد كه ناله مىكنم گفت اى فرزند از لطف الهى نااميد مباش و تو چرا در اين مدت مرض از غبار ضريح مطهر حضرت رضا عليه السلام بر بدن خود نماليده اى.

گفتم اى مادر آن غبار شريف كجاست و چرا نمى آورى تا من از اين سختى و شدت مرض خلاص شوم. مادرم فوراً رفت و صندوقچه اى آورد و باز كرد و قدرى غبار ضريح مطهر بيرون آورد و بمن داد پس من گرفتم و بر سر و رو و سينه خود ماليدم و بخواب رفتم و چون پس از ساعتى بيدار شدم عرق بسيارى كرده بودم و خود را سبك يافتم و ملتفت شدم كه ببركت آن غبار مطهر شفا يافته ام پس برخاستم و همان وقت بزيارت آن بزرگوار مشرف شدم و شكر الهى را بجاى آوردم. و نيز گفته است.

وقتى چشمم بنحوى شد كه هيچ جائى و چيزى را نمى ديدم و هرقدر معالجه نمودم فائده اى حاصل نشد و از علاج مايوس شدم تا شبى در عالم خواب ديدم بزيارت حضرت رضا عليه السلام مشرف شده ام لكن ضريح مبارك نبود و قبر شريف آشكار بود و ديدم خاك بسيارى روى قبر مبارك است در همان عالم خواب بخاطرم رسيد كه خوب است قدرى از اين ترتب پاك بقصد تبرك بردارم و برچشم خود بكشم.

پيش رفتم قدرى خاك بردارم ناگاه گوينده اى گفت اى بى ادب مابين ضريح و قبر مبارك حريم است تا اين ندا را شنيدم دور شدم و با ادب نشستم لكن يكدست خود را بر زمين بنهاده و خم شدم و با دست ديگر قدرى خاك برداشتم و بهر دو چشم خود كشيدم و چون بيدار شدم در اندك وقتى بهبودى حاصل گرديد و حال قريب يك سال كه ديگر بدرد چشم مبتلا نشده ام.(35)

 

  • خاك رهش ز بهر مريضان بود شفا

  • هر دردى بى علاج ز لطفش شود دوا


موضوعات مرتبط: داستانهای کـــوتاه و معجرات ان حضرت(ع) ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:, | 9:51 | نویسنده : یک دل سیر شوق ثامن الحججی |

 

گرسنگى و عنايت

كفش دار حضرت رضا عليه السلام گفت:

من شبى بعد از فراغ از خدمت كفشدارى روبخانه نهادم و چون چيزى نخورده و گرسنه بودم ببازار رفتم كه خوراكى خريدارى كنم براى سد جوع خود لكن هرچه گشتم ديدم دكانها بسته اند و چيزى از ماكولات فراهم نشد.

باز بصحن مقدس برگشتم و آنوقت درب حرم مطهر را بسته بودند و من چون بصحن مقدس رسيدم با حال گرسنگى توجه بحضرت رضا عليه السلام كردم و عرضه داشتم اى مولاى من، من گرسنه ام و چيزى مىخواهم ناگاه صدائى از در نقره بگوشم رسيد متوجه آنجا شدم ديدم طبقى است كه در آن نان و حلواى گرم گذاشته شده پس بشوق تمام آنرا خوردم و شكر الهى را بجاى آوردم.(34)

 

  • حاجات خلق از كرمش مىشود روا

  • حلال مشكلات بود بهر ماسوا


موضوعات مرتبط: داستانهای کـــوتاه و معجرات ان حضرت(ع) ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:, | 9:50 | نویسنده : یک دل سیر شوق ثامن الحججی |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By SlideTheme :.